ده روز با رَه بر
کتاب داستان سیستان، یادداشت های شخصی رضا امیرخانی است که به سفر رهبری به سیستان و بلوچستان در سال 1381 مربوط می شود. سعی می کنیم در چند قسمت نکات جالب این کتاب منتشر کنیم که هم استفاده کنید و هم ترغیب بشوید که کتاب را بخرید و بخوانید.
عبدالحسینی عاقبت آرام می گیرد و جایی می نشیند. مثلِ همیشه خون سرد. شروع می کند با ریشِ بلندش ور رفتن و هم زمان سرِ صحبت را با مولویِ اهل سنتی که کنار دستش نشسته است، باز می کند. مولویِ اهل سنت نسبتاً جوان است، حدود چهل سال سن دارد. دقیق که می شوم می بینم که عبدالحسینی با مولوی گرم گرفته است. صحبت بر سرِ تنها تشابهشان است.
-شما هم ریشت پر بدک نیست ها! خوب بلند است، اول کسی هستی که می بینم ریشت از من بلندتر است. من از آخوندهای خودمان جلوترم، اما شما ما را جا گذاشتی...
مولوی جوان، تسبیح را کنار می گذارد و لب خند می زند، اما عبدالحسینی به این راحتی ها از رو نمی رود.
- شانه هم می زنی شما؟