معرفی شهید مظلوم و ناشناخته امیر حاج امینی
اما نام و معرفی این شهید مظلوم و ناشناخته:
بسیجی شهید امیر حاج امینی/ تاریخ ولادت: 1340 / تاریخ شهادت: 10 اسفند 1365 / مسئول واحد مخابرات گردان انصار الرسول / بی سیم چی لشگر ۲۷ محمدرسول الله/ مکان شهادت: منطقه عملیّاتی شلمچه، عملیّات: کربلای 5 / رمز عملیّات: یازهرا (سلام الله علیها) / مکان قبر نورانی این شهید: بهشت زهرای تهران ، قطعه 29 ، ردیف 60 ، شماره 10 / عکّاس لحظه شهادت وی: بسیجی هنرمند احسان رجبی
از مظلومیتش همین بس که حتی هیچ مطلبی را در مورد زندگی نامه اش و یا وصیت نامه اش نمی یابی... .
خیلی عکس قشنگیه. لحظه عروج یه عاشق، لحظه کندن از دنیا و وصل به بالا، قطره خون رو لبش یه دنیا حرف داره، یعنی کی بوده؟! و چی کرده؟! که عکسش شده مرهم دل اون مادرای شهیدی که حتی از پسرشون عکسی هم ندارن .... اصلاً این عکس یه جور نماد شهید و شهادت شده، تا حالا خیلی ها با دیدن این عکس منقلب شدن، فقط خود خدا می دونه که دل پاک امیر حاجی امینی (مسئول واحد مخابرات گردان انصار الرسول) یا هنر خدایی احسان رجبی، خالق این عکس باعث جاودانگی این صحنه شده... توفیق شد قافله شهداء به منزلگه این شهید بزرگوار برسه و قدری در محضرش تامل کنیم و درس دلدادگی بیاموزیم.
این پست تقدیم به همه شهدای گمنام و مادران آنها
- خستگی نداشت. می گفت من حاضرم تو کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدین، بعدی ادامه بده... اینقدر بدن آماده ای داشت که تو جبهه گذاشتنش بیسیم چی. بیسیم چی (شهید) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه.
- هر کار می کرد، برا خدا می کرد؛ اصلاً براش مهم نبود کسی خبردار می شه یا نه! عجیب نسبت به بچه های یتیم هم حساس بود، کمک به یتیمان هیچوقت فراموشش نمی شد...
- یه بار که تو منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو در آورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: "نکنه فکر کنین که فلانی ما رو آموزش می ده، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچیکتر از شماهام... اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم...."
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن. همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه. همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش.... می گفت: من خاک پای شماهام ....
- داداشش می گه: یه بار نشسته بودم کنار مزارش؛ دیدم یه جوون اومد سر مزار و بهم گفت: شما با شهید نسبتی دارین؟ با اصرارش گفتم برادرشم. همینکه اینو شنید، گفت: ما اول مسلمون نبودیم، اما با اجبار مسلمون شدیم ولی از ته دلمون راضی نبودیم و شک داشتیم. تا یه بار اتفاقی عکس این شهید رو دیدم. واقعاً حس می کردم داره باهام حرف می زنه؛ طوری تاثیر روم گذاشت که از ته قلبم به اسلام ایمان آوردم و از اون به بعد همش سر مزارش میام....
- بعد شهادتش یه نامه به دستمون رسید که چند روز قبل از شهادتش نوشته بود، اولش اینطور شروع می شد: "از اینکه به این فیض عظیم الهی نایل شدم، خدا را بسیار شکر گذارم....."
- دفعه آخری موقعی بود که بچه ها یک به یک جلو می رفتن و بر می گشتن. یه بار دیدیم امیر بلند شد که بره تو خط. یکی بهش گفت: حاجی! الان نوبت منه... ولی امیر گفت: نه! حرف نباشه، این دفعه من می رم.....
- احسان رجبی، عکاس این صحنه اینطور تعریف می کنه: بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. 10، 20 دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر توی اون حالت توو حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد....
--
وقتی می خواهند تصویری از شهید را به نمایش بگذارند، تصویر زیبای امیرحاج امینی با آن عروج ملکوتی و آرامش در چهره و لبخند ملایم و زیبا بیش از هر چیز جلوه گر می شود.
یک دسته از بچه های گردان انصار از لشگر 27 حضرت رسول الله در شلمچه عملیات کربلای 5 یکی از سنگرهای هلالی ( نونی ) را تصرف کرده و نگه داشته بودند.
حفظ این نونی خیلی اهمیت داشت، هم برای ما، هم برای عراقی ها، آنها 12 نفر بودند. این تعداد رزمندگان تا پای جان در حال جنگیدن بودند . تا این سنگر نونی دست عراقی ها نیفتد. اگر هم می افتاد راه دشمن به منطقه عملیاتی هموار می شد. حدود ساعت 10 صبح تعداد 5 نفر از فیلمبران و عکاسان به جمع این 12 نفر پیوستند تا از رشادت های بچه ها تصویر برداری کنند. این 5 نفر برادران سعید جان بزرگی، مهدی فلاحت پور، فاضل عزیز محمدی، مسعود اسدی، احسان رجبی بودند
وقتی بچه های تبلیغات به جمع بچه های رزمنده رسیده بودند. نگاه آن دوازده نفر به گروه فیلم برادری، یک نگاه دیگر بود. خیلی معنا دار بود. طوری نگاه شان می کردند که انگار هیبت شان خیلی خنده دار است !
آن 12 نفر خیلی تنها و غریب بودند. در این بین شهید فلاحت پور به بقیه همکارانش گفت یکی فیلمبرداری کند بقیه کمک بچه های رزمنده کنند. آتش عراقی ها خیلی وحشتناک بود. آن دوازده نفر خیلی دست تنها بودند وقتی دیدن گروه فیلمبرداری رفتند کمک شان خیلی خوشحال شدند. اول از همه شهید سعید جان بزرگی آستین بالا زد و نوار تیربارشان را پر فشنگ کرد. شهید فلاحت پور رفت سراغ گونی های گلوله آرپی چی، تا آنها را برای رزمنده گان بیاورد. در این بین دوربین فیلم برداری دست به دست گروه فیلمبرداری می چرخید تا از صحنه های مقاومت بچه های رزمنده فیلم بگیرند. بعد ها شهید آوینی آن فیلم را مونتاژ کرد. به اسم گلستان آتش در روایت فتح پخش شد.
واقعاً هم گلستان آتش بود چون بچه های رزمنده در آن موقیعت با خونسردی تمام و آرامش خاصی می جنگیدند، بچه ها میان آن همه خمپاره و تیر و ترکش گویی در گلستانی درحال سیر و سیاحت و عشق و حال بودند. حتی یک جا دوربین می افتد زمین ، جایی است که خمپاره ای آمده و بچه ها مجروح شده بودند و فیلمبردار دوربین را رها می کند می رود یاری مجروحان، خلاصه آن وضع تا غروب ادامه داشت. چون نزدیک غروب آتش دشمن سبک شده بود. در این بین شهید جان بزرگی به برادر رجبی می گوید بیا برای خود مان سنگر درست کنیم چون این آرامش، آرامش قبل از توفان است و دشمن دارد نفس تازه می کند. در این بین سه تا از بچه های فیلمبردار را راضی کردند تا فیلم را با خود به عقب ببرند. زمانی که آن سه نفر آماده حرکت شدند تا به عقب برگردند بچه ها دیدند 5 نفر از دور دارند به طرف بچه های رزمنده می آیند.
وقتی نزدیک سنگر نونی شدند دیدند برادر پوراحمد جانشین گردان انصار و بی سیم چی گردان، امیر حاج امینی هم در میان آن 5 نفر بودند. با رسیدن آنها بچه های رزمنده حسابی روحیه گرفتند. بخصوص پور احمد را خیلی دوست داشتند. حاج امینی هیبت قشنگی داشت. به کمرش یک چفیه بسته بود و یک عکس امام را بر سینه خود و سربند یاحسین قرمز رنگی به پیشانی بسته بود. آنها آمده بودند تا این نقطه را از نزدیک ببینند و برای این بچه ها کاری کنند. با آمدن آنها دل ها قرص شد. از بچه های فیلمبردار احسان رجبی و سعید جان بزرگی مانده بودند.
پور احمد و حاج امینی و یکی دو نفر دیگر هم آمده بودند بالای سر آن دو فیلمبردار نشسته بودند و در حال بررسی منطقه بودند و شروع کردند به حرف زدن، و از طرفی یکی می گفت دمتان گرم بچه ها، خیلی خوب این جا را حفظ کردید، و از این حرفها، و بعد از همان جا بالای خاکریز مشغول بررسی و نگاه کردن مواضع دشمن بودند. آن دو فیلمبردار هم مشغول کندن سنگر بودند. هنوز سنگر تا به زانوی آنها نرسیده بود که به آنها هم گفتند دم شما هم گرم، خدا قوت، گفتند شما بچه های تبلیغات هم اینجا بودید و .........
بعد از کمی خندیدن، در همان لحظه ناگهان زمین و زمان سیاه شده بود. بچه ها به خودشان که آمده بودند شهید جان بزرگی برادر رجبی را تکان داد و گفت احسان زنده هستی و .......
همه جا را دود و گرد و غبار گرفته بود بعد از مدتی کمی گرد و غبار و دود خوابید. و بعد آن دو فیلم بردار متوجه شدند که بین آن دو و پوراحمد و حاج امینی خمپاره ای اثابت کرده. و سعید جان بزرگی سرش را گرفته بود چون موج انفجار سرش را مجروح کرده بود.
در همان حال شهید جان بزرگی به رجبی گفت آنجا را نگاه کن . و بعد گفت. سبحان الله، سبحان الله، و بعد دیدند آنها افتاده اند روی زمین. هر پنج نفر شان . بعد سعید جان بزرگی به همکارش برادر رجبی گفت. احسان روی این ها را گونی بکش تا بچه ها نبینند. چون بچه ها سخت در حال جنگیدن بودند. چون با دیدن صحنه شهادت معاون گردان، روحیه شان ضعیف می شد.
بعد برادر رجبی رفت گونی سنگری را آورد تا روی آنها بکشد . در حال کشیدن گونی روی شهدا بود که یک دفعه رفت سراغ دوربین عکاسی اش تا از صحنه شهادت شان عکس بگیرد. برادر رجبی گفت با گرفتن این عکس ها می تواند تسلی بخش خاطر بازماندگان شان شود. بعد دید دوربین زیر خاک رفته، دوربین را از زیر خاک بیرون کشید و بعد آن را با چفیه اش تمیز کرد. از ساعت 10 که به بچه های رزمنده پیوست عکسی نگرفته بود. می گفت به ما گفتند شما کاری به جنگ نداشته باشید وظیفه شما گرفتن عکس و ثبت وقایع است.
بعد شروع کرد به عکس گرفتن . بعد دید برادر اسفندیاری که ترکش خورده بود به چشمش از او عکس گرفت.
دید پوراحمد راحت خوابیده بود و اسفندیاری داشت از بالای سرش بلند می شد، عکس گرفت.
بعد رفت سراغ امیر حاج امینی او هم راحت آرمیده بود گویی مدتهاست که در خواب است بعد یک عکس از چهره خندان او گرفت. و بعد یک عکس تمام قد از او گرفت. هیچ وقت فکر نمی کرد عکسی که می گیرد به این اندازه مشهور شود. لااقل خوشحال است که، این عکس آرامش خاطری است برای همه خانوادهای شهدا. آنهایی که عکس یا تصویری از شهادت فرزندانشان ندارند و نمی دانند چه حالی داشته اند وقتی به شهادت رسیده اند. وقتی خانواده های شهدا آرامش و زیبایی شهید امیر حاج امینی را می بینند قطعاً تسلی پیدا می کنند.
--
فرازی از وصیت نامه ی شهید امیر حاج امینی
...از شما خواهش می کنم همیشه چند موضوع را مدنظر داشته باشید:
هرگز دروغ نگویید، زود قضاوت نکنید، گذشت و ایثار داشته باشید.
خدایا ماراببخش وبیامرز!
خدایا عاقبت بخیرمان کن!
خدایا ماراآنی به خوئمان وامگذار!
خدایا معرفت شناخت را به ماعطا کن!
آمین یا رب العلمین
بنده ی حقیر امیرحاج امینی
روز جمعه ساعت 12.30دقیقه
19/10/65
برگرفته شده از: شهید نیوز و shahid-gholampoor.blogfa.com/post-104.aspx