نمیخواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ میگفت: دل شیر میخواهد قبول این جور مسئولیتها... .
مسئولیت کمی نبود؛ میخواستند او را فرمانده تیپ کنند. نشسته بود گوشه اتاق و گریه میکرد.
چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد که محمد تو حال خودش نیست. یک دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه میکند.
گفت: آخر پسر! آدمی به سن و سال تو که گریه نمیکند، بگو مشکلت چیست؟ منتظر بود محمد مثلاً بگوید: در فلان عملیات شکست خوردهاند یا در کارش گره کوری افتاده است.