قبول این جور مسئولیتها دل شیر میخواهد...
نمیخواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ میگفت: دل شیر میخواهد قبول این جور مسئولیتها... .
مسئولیت کمی نبود؛ میخواستند او را فرمانده تیپ کنند. نشسته بود گوشه اتاق و گریه میکرد.
چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد که محمد تو حال خودش نیست. یک دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه میکند.
گفت: آخر پسر! آدمی به سن و سال تو که گریه نمیکند، بگو مشکلت چیست؟ منتظر بود محمد مثلاً بگوید: در فلان عملیات شکست خوردهاند یا در کارش گره کوری افتاده است.
اصرار پدر زبانش را باز کرد: راستش نمیدانم اینها برای چه میخواستند مرا فرمانده تیپ کنند.
پدرش گفت: اینکه ناراحتی ندارد محمد! گریهات برای این بود؟!
محمد گفت: آخر، گاهی میشود که نیروهای زیادی زیر دست میباشند. چه طور میشود سرنوشت این همه آدم پاک و معصوم را به دست گرفت و با خیال راحت زندگی کرد؟ نگرانم از این مسئولیت سنگین. انگار آتش کف دست آدم میگذارند.
بالاخره از پدر خواست استخاره کند. خوب آمد. و محمد شروع کرد؛ شروعی سبز که پایانی سرخ داشت.
«محمد بنیادی کهن» در تاریخ 13/8/62 نزدیک غروب به شهادت لبخند زد.
شهید محمد بنیادی کهن