کربلا؛ 1375 سال بعد...
هر روز عاشورا و هر جا کربلاست. داستان کوتاه زیر نگاهی به این حقیقت دارد و با وام گرفتن از آن موقعیت کوچکی خلق کرده است و البته که آن حقیقت، ابعاد و مصادیقی بزرگتر از این حرفها دارد. این داستان چند سال پیش نوشته شده بود و حالا برای انتشار در «شب نشینی در رجا» بازنویسی شده است.
کربلا؛ 1375 سال بعد...
محمدرضا شهبازی
-امشب را فرصت خواسته اند.
- حتما برای عبادت!
- آری… ولی من که می گویم ترسیده اند امیر. می خواهند در تاریکی فرار کنند. نگهبانها را زیاد کنم؟
- احمق! کسی که خون علی در رگهایش است نمی ترسد. این را فراموش نکن.
عمر سعد این جمله را گفت و از جا بلند شد.
- پیروزی با ماست، چه امروز چه فردا.
در چهره و صدایش تردیدی پیدا بود که البته از چشم و گوش سرباز دور ماند. سرباز سر تکان داد.
- مثل هر سال اجازه می دهیم... بگو عبادت کنند.
عمرسعد بیرون رفتن سرباز را نگاه کرد. سرباز که از در خیمه خارج شد، عمرسعد رفت و روی کاناپه ی روبروی تلویزیون نشست. کانال ها را بالا و پایین کرد. چیزی پیدا نکرد. پرده خیمه کنار رفت:
- سلام بر امیر ری.
- هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش قرار بود امیر ری شویم. امروز به غلامی ری هم راضی هستیم. نمیدهند که!... بی خیال. بیا بنشین. برای این حرف ها دیر شده است. با تو کار دیگری دارم.
شمر رفت و روی کاناپه نشست. عمرسعد رفت سمت یخچال و شیشه نوشابه را بیرون آورد و به شمر نشان داد:
- فانتا یا پپسی؟
-هیچ کدام ... کوکاکولا!
عمر سعد با خنده گفت: این که صهیونیستی است!
- نه که آن دو تا فلسطینی هستند.
هر دو خندیدند.
عمر سعد درِ یخچال را بست. یک لیوان کوکاکولا ریخت و داد دست شمر، رفت سمت میز کامپیوتر و در حالی که کیف سی دی را باز می کرد، به شمر گفت: حال مداحی گوش کردن داری؟
شمر یک قلوپ از نوشابه را خورد و گفت: همین مونده من و تو مداحی گوش بدیم!
عمرسعد بیتوجه به بیرغبتی شمر سیدی را درون درایو گذاشت و اسپیکر را روشن کرد. چند لحظه بعد صدای گنگ حسین حسینِ کسی از اسپیکر پخش شد. شمر بقیه نوشابه را سر کشید و پرسید: این دیگر کیست؟
- تازه وارد است. امسال عَلَمَش کردیم. به بچه ها گفتم روش کار کنند.
- به جایی که وصل نیست؟
- نه... نه استادی نه چیزی. خودش احساس کرده به درد مداحی می خورد.
عمرسعد نیشخند زد و ادامه داد: اتفاقا ما هم همین احساس را داریم.
شمر گفت: «باید بادش کنیم...» و کمی مکث کرد و پرسید: راستی، با رهبرشان چگونه است؟
- کسی که من انتخابش کنم چگونه خواهد بود؟ تا وقتی حرفی بر خلاف میل او نزند مطیعش است اما بعد… (عمرسعد دستش را زیر گردنش برد و مثلا گردنش را برید) پِخ پِخ.
شمر بلند شد و یک لیوان دیگر نوشابه ریخت و برگشت. قبل از اینکه بنشیند شروع کرد به تکان دادن سرش به چپ و راست و همینکه نشست نفسش را با صدای پوفی بیرون داد و بعد گفت: از کارهای تو سر در نمیارم عمر! بجای اینکه بزنی از بیخ و بن این مجالس رو داغون کنی، مداح علم میکنی!
عمر سعد برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به شمر انداخت.
-جان به جانت کنن احمقی!
شمر جا خورد! عمر سعد ادامه داد: ابلهی! 1400 سال که هیچ، 1400 قرن هم بگذرد همان کلهخر ظهر عاشورا هستی که هستی! همان موقع هم با همین حماقتت بدبختمون کردی. حسین قبول کرده بود نه به کوفه بیاید و نه به مدینه برگردد. گفته بود میرم یه سمت دیگه. گفتم بزار یزید رو راضی کنم و قضیه رو فیصله بدیم. سعایت کردی و نذاشتی، بس که خری! این هم عاقبتش؛ دنیا و آخرتمون شد چاه ویل! حالا هم میگی که...
شمر دیگر تاب نیاورد. برای اینکه از کنج دربیاید پرید وسط حرف عمر و گفت: تو هم که منتظری تا فرصت گیر بیاری و نبش قبر کنی عمر! بس کن دیگه! هر کی ندونه فکر میکنه تو رو به زور آوردن کربلا و امیر سپاهت کردن... اگر قرار باشه کسی افسوس بخوره و به باعث و بانی ماجرای کربلا لعنت کنه، منم که تو صفین سرباز علی بودم و شمشیر خوردم و جانباز هم شدم!
عمر سعد پقی زد زیر خنده:
-جانبازِ علی!
شمر ریز خندید و گفت: کوفت! جاش هست... دلاوریها کردم تو سپاه علی... حالام رو نبین که هر بچه شیعهای مثل آب خوردن لعنتم میکنه، واسه خودم شیعهای بودم برای علی!
عمر سعد بلندتر خندید: بیچاره علی... حق دارند شیعهها بهش بگویند اول مظلوم وقتی جانباز جان بر کفش چون تویی بودهای، چقدر تنها بوده علی!
صدای خنده شمر هم بالاتر رفت: زهرمار!
فضا عوض شد.
عمر سعد که آرام شد و خندهاش خشکید، چرخید سمت شمر. سر راه اسپیکر را خاموش کرد و گفت: «رو کردن جنس بدلی در برابر جنس اصل همیشه جواب داده، باز هم جواب میدهد. با مرجع تقلبی و گریه تقلبی و مداح تقلبی باید به جنگ گریه بر حسین رفت وگرنه اشکهای این مردم سیل میشه و ما را با خود میبرد. این را بفهم پسر ذیالجوشن! انقدر مثل گاو رم کرده فقط دنبال شاخ زدن نباش... هر وقت چیزی گل کرد باید تقلبیاش را بریزی توی بازار. مگه نمیبینی همین داداشای ما چطور آبروی جهاد رو با سر بریدنها و جگر خوردنهاشون تو دنیا بردن؟! هیچ وقت نمیشه مقاومت، مبارزه، ایستادگی و از اینجور چیزها رو از دل مردم بیرون کرد، هرچقدر هم که خفه کنی یه جا میزنه بیرون، باید منحرفشون کرد... با جنس تقلبی...»
شمر گفت «بس کن تو رو خدا عمر... از منبر بیا پایین که امشب حوصله موعظه شنیدن ندارم.» بعد هم روزنامه را از لای شال کمرش در آورد و گذاشت جلوی عمرسعد:
- ببین چه می کنند رفقای ما.
عمرسعد روزنامه را برداشت و شروع کرد به خواندن. زیر لب با صدای وز وز چند تیتر را خواند و بعد روزنامه را بوسید و انداخت بالا!
شمر حالت متفکرانه به خودش گرفت و گفت: من مانده ام بعضی ها که ما را ندیده این جور به ما ایمان آورده اند اگر سال شصت و یک در کربلا بودند چه می کردند؟
- حیف شد. ای کاش هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش می رسیدند کربلا.
عمر سعد خندید و گفت: احتمالا اگر آن ها بودند ما باید می رفتیم تو سپاه حسین.
- آره، آن وقت تو میشدی شهید عمر ابن سعد!
-حتما مثل تو که شدی جانباز شمر بن ذیالجوشن!
شمر بور شد! عمرسعد چنان خندید که اشکش جاری شد و به سرفه افتاد. شمر در حالی که میزد پشت عمرسعد، با دلخوری پرسید: من را که برای این حرف ها صدا نکردی؟
- نه... راستش باز هم زنگ زده بود.
- چه کار داشت؟
- گریه می کرد بیچاره. می گفت کابوس می بیند. می بیند یکی می آید و او را از قبر می کشد بیرون. می بنددش به درخت خشک. درخت سبز می شود. بعد هم می پرسد مادر ما چه گناهی داشت که…
- بقیه اش را می دانم. همین؟
- ترسیده بود. می خواست بداند امسال سپاه حسین چند نفر شده اند.
شمر با انگشت سبابه گوشش را تمیز کرد و به زیر کاناپه مالید.
- راستش… حدود سیصد نفر.
- حدودش را ول کن. دقیقش چقدر است؟
- خودت که می دانی، دقیقش ظهر عاشورا مشخص می شود.
- سیصد و سیزده نفر که نشده اند؟
- نه بابا! اینقدر ها هم نیستند.
عمر سعد نفس عمیقی کشید و دست و پایش را از دو طرف کش و قوس داد و گفت: پس امسال هم سال ماست. بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، نیم خیز شد:
- راستی، حر را شمرده ای؟
شمر زد روی پیشانیاش و گفت: وای. باز هم یادم رفت.
- او را هم بشمار. فیلم هر سالش است لامصب. همیشه آخرش می رود آن طرف.
شمر مثل اینکه جواب را از قبل آماده کرده باشد سرخوشانه گفت: این به ضحاک ابن عبدالله در. او هم عصر عاشورا حسین را تنها می گذارد.
شمر توی کاناپه فرو رفت. دستش را پشت سرش قلاب کرد و آه کشید:
- ولی دیگر فکر کنم آخر های کار ما باشد. فقط چند نفر مانده…
عمر سعد چشمش را از تلویزیون گرفت و زل زد به شمر:
- به کسی نگو، ولی من هم همین طور فکر می کنم.
- اگر این چند نفر هم بیایند کارمان تمام است. بیچاره می شویم. کاری می کنند که راضی می شویم به مختار پناه ببریم. دمار از روزگارمان در می آورند.
-تمام نمیشوند بد مصب ها. نسل به نسل زیاد میشوند... تا میآییم دلمان را خوش کنیم که نسلی پیر شدهاند و دارند میمیرند، نسل بعدی میآید که از آنها با ما دشمنتر است...
شمر گفت: باید فکری به حال نسل بعد کنیم...
عمر سعد سرش را به نشانه تایید تکان داد و موبایلش را از جیب عبای چرمش برداشت و شروع کرد به شماره گیری.
- موبایل جدید مبارک باشه.
- قربانت، گفتم موتورولا بخرم بهتره. از این جیب به اون جیبه دیگه!
عمر سعد گوشی را چسباند به گوشش و گفت: زود بیا اینجا.
شمر مشغول تماشای یکی از سریال های مناسبتی محرم بود و عمر سعد متفکرانه دور خیمه قدم می زد.
- سلام بر امیران لشکر.
- سلام بر مشکل گشای لشکر من.
شمر خودش را روی کاناپه جمع و جور کرد و با زدن کف دستش به کاناپه از حرمله خواست که کنارش بنشیند.
حرمله چشمی گفت و کنار شمر جاگیر شد. عمر سعد رو کرد به حرمله و پرسید: آماده ای یا نه؟
حرمله دستانش را روی سینه گذاشت و نیم خیز شد:
- برای اطاعت اوامر شما همیشه آمادهام.
- ای پدر سوخته.
حرمله به شمر نگاه کرد و چشمک زد و بعد خیلی جدی رو به عمر سعد گفت:
- کدام پدرم را می گویید؟
شمر خندید. عمرسعد قهقهه زد. حرمله لبخند زد.
- من هر وقت با بچهها مشکل پیدا میکنم میفهمم که باید دست به دامان تو بشم... فردا تیر چند شعبه می اندازی صغیر کُش؟
- با اجازه حضرت امیر، من فردا تیر نمی اندازم!!
- عمرسعد خشکش زد. انگار آب سرد ریخته باشند رویش. برگشت و با چشم های بیرون زده از حدقه و پیشانی چروک افتاده خیره شد به حرمله:
- چه گفتی؟
حرمله بلند شد و رفت روبروی عمرسعد. دست او را گرفت و بوسید. چرخید و رفت به سمت کیف سامسونتش که دم در روی زمین گذاشته بود.
- از تیر بهترش را می اندازم. شما انگار کنید هزار شعبه. زهر آلود. هدیه شیطان.
تا عمر سعد پرسش گرانه به شمر نگاه کند و شمر شانه بالا بیاندازد، حرمله کیف را برداشته بود و داشت رمزش را تغییر می داد.
«666 خودروی زانتیا، جایزه نیت خداپسندانه شما، ویژه قرعه کشی حساب های قرض الحسنه بانک...»
حرمله به تلویزیون نگاه کرد. سرش را رو به آسمان گرفت: خدا این نادانها را از ما نگیرد!
حرمله این را گفت و رمز کیفش را گذاشت روی 666 !
عمرسعد که حوصله اش سر رفته بود با کلافگی گفت: جانت بالا بیاید، بگو چه نقشه ای داری مارمولک حرامزاده؟
حرمله سی دی را از کیفش در آورد و با کامپیوتر اجرایش کرد. عمرسعد و شمر هم پشت مانیتور رفتند و زل زدند به آن. حرمله از پشت مانیتور آمد این طرف و شروع کرد به قدم زدن:
- کافیست هر کدام از این بچه شیعه ها یک بار از این فیلم ها ببیند. دیگر سر نماز هم صحنه هایش جلوی چشمش خواهد بود. آن وقت من هم به آن نمازش اقتدا می کنم. خدا به شیطان عمر بدهد برای این تیر زهرآلودش.
عمرسعد آمد و پیشانی حرمله را بوسید و با ناز خواند: تو عزیز دلمی. تو عزیز دلمی.
حرمله ادامه داد: گفتم تِرَک هایش را کوچک کنند تا در موبایلها هم بتوان ریخت و تماشا کرد.
شمر هنوز داشت تماشا میکرد.
-حیا کن شمر. بس است دیگر، بلند شو. خجالت بکش مرد گنده.
عمرسعد این را گفت و با خنده رفت و در یخچال را باز کرد و از حرمله پرسید: فانتا، پپسی یا کوکاکولا؟
حرمله سرش را بالا آورد و باچشمانی سرخ گفت: هیچ کدام ... خون!
برگرفته شده از سایت رجانیوز
نکند که ما هم از خواب غفلت چشم باز کنیم و ببینیم ناخواسته سرباز جان بر کف شمر شده ایم و تیر سه شعبه در تیردان های چند اینچی با دوربین های چند مگا پیکسلی داریم و با کمان وایبر و.... به سمت کودکان و نوجوان و جوانان و.....
پرتاب می کنیم......................................................................................................................