روزی مردی مقدس داشت برای دیدار دوستش از منزل خارج می شد که ناگهان دم در منزلش با دوست محبوب دوران کودکی اش برخورد کرد که برای دیدار او امده بود.
مرد مقدس گفت :خوش آمدی ، ولی تمام این سالها کجا بودی؟ بیا تو! ببین من قول داده ام که دوستم را ببینم و به عقب انداختن ان اکنون دشوار است، پس لطفا در خانه من استراحت کن . من تا یک ساعت دیگر بر می گردم.
زود می آیم تا بتوانیم گپ مفصلی بزنیم . من سالهابود که انتظار می کشیدم تا تو را بار دیگر ببینم.
دوست پاسخ داد: آه نه، بهتر نیست من هم با تو بیایم؟ ولی لباسهایم بسیار کثیف هستند. اگر فقط بتوانی یک دست لباس تمیز به من بدهی، می توانم لباس عوض کنم و با تو بیایم.
مدتی پیش شاه به آن مرد مقدس لباسی بسیار با ارزش بخشیده بود و او آن را برای موقعیتی ویژه نگاه داشته بود. با خوشحالی آنها را آورد.
دوستش آن دستار اعلا، کت و شلوار فاخر و ان پیراهن زیبا را پوشید و آن کفش های عالی را برپا کرد. خودش شبیه شاه شده بود. مرد مقدس با نگاه کردن به او قدری حسودیش شد، در مقایسه با او، خودش یک خدمتکار به نظر میرسید!