ولی زبان هرگز سُر نمی خورد
روزی مردی مقدس داشت برای دیدار دوستش از منزل خارج می شد که ناگهان دم در منزلش با دوست محبوب دوران کودکی اش برخورد کرد که برای دیدار او امده بود.
مرد مقدس گفت :خوش آمدی ، ولی تمام این سالها کجا بودی؟ بیا تو! ببین من قول داده ام که دوستم را ببینم و به عقب انداختن ان اکنون دشوار است، پس لطفا در خانه من استراحت کن . من تا یک ساعت دیگر بر می گردم.
زود می آیم تا بتوانیم گپ مفصلی بزنیم . من سالهابود که انتظار می کشیدم تا تو را بار دیگر ببینم.
دوست پاسخ داد: آه نه، بهتر نیست من هم با تو بیایم؟ ولی لباسهایم بسیار کثیف هستند. اگر فقط بتوانی یک دست لباس تمیز به من بدهی، می توانم لباس عوض کنم و با تو بیایم.
مدتی پیش شاه به آن مرد مقدس لباسی بسیار با ارزش بخشیده بود و او آن را برای موقعیتی ویژه نگاه داشته بود. با خوشحالی آنها را آورد.
دوستش آن دستار اعلا، کت و شلوار فاخر و ان پیراهن زیبا را پوشید و آن کفش های عالی را برپا کرد. خودش شبیه شاه شده بود. مرد مقدس با نگاه کردن به او قدری حسودیش شد، در مقایسه با او، خودش یک خدمتکار به نظر میرسید!
در فکر شد آیا اشتباه کرده که بهترین پوشش را داده و احساس حقارت می کرد. فکر کرد که حالا تمام توجهات به سمت آن دوست می رود و او خودش چون یک خدمتکار به نظر خواهد آمد: امروز به دلیل لباس خودم به نظر یک گدامی آیم.
سعی کرد ذهنش را آرام کند با این فکر که او یک مرد خداست، کسی که از خدا سخن می گوید و از روح و از چیزهای والاتر و شریف تر: در مجموع، اهمیت یک دستار اعلا و یک لباس فاخر در چیست؟ بگذار همانگونه که هست باشد، چه فرقی دارد؟ ولی هر چه بیشتر سعی کرد خودش را در مورد غیر مهم بودن آن لباس قانع کند، ذهنش بیشتر وسواس آن لباس و ان دستار را می گرفت. در سطح می کوشید با دوستش در مورد مطالب دیگر مکالمه کند، ولی در درون، ذهنش دور ان دستار و لباس گشت می زد. در راه، با وجودی که با هم راه می رفتند، رهگذران فقط به دوستش نگاه می کردند، و نه به او. احساس افسردگی می کرد.
به منزل دوست رسیدند و سپس او را به جمه چنین معرفی کرد: این دوست من جمال است، دوست دوران کودکیم. مردی بسیار دوست داشتنی است. و ناگهان از دهانش پرید، و گفت: لباس ها آن ها مال من هستند.
دوستش وارفت! میزبان نیز در شگفت شد: این چه نوع رفتاری است؟ آن مرد مقدس نیز دریافت که حرفی بسیار نا به جا زده است، ولی دیگر دیر شده بود. او از این کارش پشیمان شده بود. او از این کارش پشیمان شد و به همین سبب، ذهنش را حتی بیشتر سرکوب کرد.
وقتی از خانه بیرون می آمدند، از دوستش معذرت خواهی کرد.
دوست گفت: من حیرت کردم چطور می توانی چنین چیزی بگویی؟
مرد مقدس گفت: متاسفم. از زبانم در رفت. زبانم سر خورد.
ولی زبان هرگز سر نمی خورد. گاهی کلامی به طور ناخود اگاه به دهان می آید ولی آن نیز فقط وقتی اتفاق می افتد که چیزی در ذهن بوده است. زبان هرگز خطا نمی کند.
برگرفته شده از raheaftab.blog.ir