انگار شما توی این شهر زندگی نمی کنید! (تزریق حال خوش)
خیلی از روزها حالم خوب است. از همان اول که بلند می شوم، صبحانه را با اشتها می خورم و تا پایم را بیرون نگذاشته ام همه چیز خوب است.
امروز هم یکی از همین روزهاست. هم حالم خوب است، هم هوا خوب و عالی است. باران نَمی زده و بوی خاک همه وجودم را می گیرد. توی پارکینگ آقای همسایه را می بینم. جلو می روم، سلام می کنم و همین طور که دستش را در دست دارم، حالش را می پرسم.
سلام، بد نیستم ... اِی آقا! دیگه با این اوضاع مگه حال و احوالی برای آدم می مونه...
با تعجب می گویم: چطور مگه، طوری شده؟ میتونم کمکی بکنم؟
بَه، انگار شما توی این شهر زندگی نمی کنید! شاید هم همه چیز برای شما روبراه است...
دیگر از آن لبخند اولیه روی لبانم خبری نیست. منظورش را خوب متوجه نمی شوم، اما حرف ها و لحن کلامش برایم آشناست. می گویم: خدا را شکر. من هم مثل همه آدم های این شهر مشکلاتی در زندگی ام دارم اما قرار نیست با گفتنش حال خوش شما را خراب کنم.
آقای همسایه کمی خودش را جمع و جور می کند و با یک خداحافظی کوتاه به مکالمه پایان می دهد.
حالا فکر کنید در طول روز چقدر از این آدم های شاکی به پُست هر کسی می خورد. آدم هایی که از زمین و زمان و آدم هایش طلب دارند. مدام از مشکلات شان حرف می زنند در حالی که می دانند مخاطب کاری برای آنها نمی تواند انجام دهد. انگار می گویند تا سبک شوند یا یک عده را پیدا کنند تأییدشان کند. یک این می گوید، دو تا آن یکی.
با خودم فکر می کنم واقعاً فلسفه احوالپرسی چیست؟ اینکه حالمان بهتر شود و از هم انرژی بگیریم؟ اینکه حال خودمان را بگیریم یا طرف مقابل را؟ اینکه یادِ داشته هایمان بیفتیم یا نداشته هایمان؟
من همچنان سعی می کنم حال خوشم را حفظ کنم تا به شرکت برسم. آبدارچی شرکت پیرمرد دوست داشتنی است. لیوان چای را که جلویم می گذارد، حال و احوالی می کنم. مثل همیشه با لبخند همیشگی اش باز هم پاسخ همیشگی اش را می دهد: خدا را شکر پسرم، خوبم. شما چطورید؟ خانم بچه ها خوبند ان شاالله؟
می دانم که دخترش مریض است، می دانم که شرایط مالی خوبی ندارد، اما مناعت طبعش همیشگی است و شاکر بودنش زبانزد همه بچه های شرکت. حس خوبم دو چندان می شود، حال دخترش را می پرسم که باز هم همان جواب همیشگی را می شنوم: خدا را شکر.
یادم هست آن اوایل که عادت نداشتم با افراد زیاد دست دهم، همین پیرمرد هر روز می آمد و دستش را دراز می کرد و دستم را به گرمی می فشرد. با هم که جور شدیم، روزی در حالی که دستم در دستانش بود، با لبخند گفت:
فکر کنید الآن گناهان مان همین طور می ریزد...
تعجب را که در چشمانم دید، اضافه کرد: از معصوم داریم که وقتی دو برادر دینی به هم می رسند و دست می دهند، خدوند با نظر رحمت به آن ها نگاه می کند و گناهان شان، همانطر که برگ درختان می افتد، می ریزد، تا آنکه از هم جدا شوند. (امام صادق (ع)، اصول کافی، ج2 ص 83)
از آن روز به بعد دست دادن دیگر برایم یک ادب اجتماعی رسمی نبود، مهم شده بود. حس خوبی به من می داد.
به نظرم پیوندهای اجتماعی نیاز به «تحکیم» دارند و باید نمودهای عملی ساده و همیشگی برایش وجود داشته باشد مثل سلام کردن، دست دادن و احوالپرسی.
وقتی دو نفر به هم می رسند، نگاه ها که به هم می افتد، چهره ها که رو در رو قرار می گیرد، نخستین علامت صداقت و دوستی، «سلام دادن» است و مصافحه. برای همین گفته شده وقتی دو مسلمان به هم می رسند و سلام می کنند، دست می دهند یا یکدیگر را در آغوش می گیرند، کدورت هایشان محو و قلب هایشان به هم نزدیک می شود.
بی خود نیست که در تمام تعاملات و روابط جهانی تا آدم ها به هم می رسند، دست می دهند. انگار این یک جور تزریق محبت و نشاط اجتماعی به جامعه است، قطعاً آدم هایی که از هم کینه دارند نمی توانند دست هم را به گرمی بفشارند.
برگرفته شده از کتاب مثبت شهر، ص 14تا 17