جـهان محـو بهـارست و بهارم نرسیدست
شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۲ ق.ظ
زمان در تب نـوروز و نـگارم نرسیدست
جـهان محـو بهـارست و بهارم نرسیدست
سراسر همه گل روید از این خاک، ولیکن
بـه گلزار دلـم زهـره عـذارم نرسیدست
چه فرقی بکند کین شب عیدست، و یا روز
الا ای دل مـن لــیل و نـهارم نرسیدست
بپوشان رخ خود ای تو سـروش مه رنگین
کـه آن یــار مسیـحا به کنارم نرسیدست
تو ای باد بهاری مـده جولان به گلستان
روا نیست که خـوش نفحه سوارم نرسیدست
به ظاهر لب خندان و به باطن دل گریان
سُرورم همه بـاطل چو که یـارم نرسیدست
ز غم در تب و تابم ، و سوالم ز خود اینست
که سرخوش ز چه باشم چو قرارم نرسیدست
شدم شهره ی شهرم به دو چشمانِ سپیدم
بـه مرهـم ز نگـاهش، دل زارم نرسیدست
خـدایا مپسـندم دم مـرگی که قریبست
بگـویم بـه تـو حتـی به مزارم نرسیدست
بدان ««منتظرا»» مستی عشاق حرام است
درین لحظه که آن بـاده گسارم نرسیدست
علیرضا قنادی
تقویم ما هنوز بهاری ندیده است
بـــشکن ســـــکوت یـــــــخ زده ی انـــــتظار را