مادر شوهرت را بکُش...!
مادر شوهرت را بکُش
از محبت تلخ ها شیرین شود ***وز محبت مس ها زرین شود.
از محبت خارها گل مى شود***از محبت سرکه ها مُل مى شود
این شعر شورانگیز را در خاطرتان دارید؛ آدمی، مفتون مهر و کشته محبت است. قرآن می فرماید در روابط خود به جای ستیز، پرخاش و مقابله به مثل، گذشت و بخشش کنید، ناباورانه ببینید که دشمن دیرینه شما دوستی دلسوز می شود. «إِدْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَداوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِیمٌ؛ برخوردهاى مثبت و منفى هرگز یکسان نیست. بدى را با شیوه هایی که نیکوتر است دفع کن که ناگاه خواهى دید همان که میان تو و او دشمنى بود، چون دوستى صمیمى گشته است.»[1] این یعنی «واکنش مثبت در برابر کنش و عمل منفی»،که سیره معصومان (علیهم السلام) است. این قانون در روابط همسران نیز حاکم است.
پیامبر صلى الله علیه وآله : هِبَةُ الرَّجُلِ لِزَوْجَتِهِ تَزِیدُ فِی عِفَّتِهَا؛ هدیه دادن مرد به همسرش عفت اورا افزایش می دهد.[2] حتماً می پرسید چگونه هدیه، عفت را زیاد می کند؟!
بله، هدیه نشان و سمبل عشق و محبت ما به طرف مقابلمان است. یکی از مهم ترین قوانین روابط انسانی می گوید: به کسی که محبت کنی او را اسیر خود کرده ای؛« الانسانُ عبیدُ الاحسانِ». اگر همسر، به ویژه زن که عاطفه محور است، اسیر مهر و محبت و احسان مالی، عاطفی و حمایتی شوهرش شود، به او خیانت نمی کند و در حضور و غیبت همسرش به او وفا دار خواهد بود.
اجازه دهید سخن خود را با یک داستان کوتاه و یک قانون مهم به پایان برسانم؛ داستانی که محبت را اساس شادکامی در روابط انسانی می داند با این قانون می توانی حتی مادر شوهرت را بکشی! اما با تیغ مهر و محبت.
دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث میکرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سمّ خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر میریخت و با مهربانی به اومیداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است. [3]
پی نوشت :
[1] . فصلت، 34.
[2] . من لایحضره الفقیه: ج4، ص 381، ح 5831
[3] . ماهنامه خانه خوبان ویژه خانواده ها، محمدحسین قدیری، اردیبهشت و خرداد 1392، ش52و53، ص8.
خدا قوت
مطلب شما با لینک زیر منتشر شد
http://webyan.ir/index.php?module=news&news_id=2118&admin_preview
به امید موفقیت روز افزون شما
یا علی