توی عمرم اینقدر کباب بریانی نخورده بودم...
توی عمرم اینقدر کباب بریانی نخورده بودم
در زیر خاطره ای بسیار خواندنی از این شهید را به نقل از «محمد رضا جواهری» می خوانید :
«این را من از خودش شنیدم.
گفت:«رفته بودم توی جنگل های آلواتان، جلوتر از بچه های خودمان، برای شناسایی. برخوردم به تعدادی از کومله ها که داشتند گوسفندی را روی آتش بریان می کردند. اسلحه هم دستشان بود. نگاهمان افتاد به هم. خشکمان زد. فقط صدای تق و تق سوختن هیزم می آمد و جلز و ولز کباب. آب دهانم را قورت دادم، دستم را بلند کردم، علامت دادم به پشت سرم، فریاد زدم « گردان امام حسن از سمت راست، گردان امام حسین از سمت چپ، گردان حضرت رسول از روبرو. تا فرمان نداده ام حمله نکنید.»
کومله ها اسلحه ها را گرفتند دستشان شلیک کردند به طرف هایی که من نشان داده بودم، عقب عقب فرار کردند و رفتند.
بوی کباب داشت دیوانه ام می کرد. اسلحه ام را انداختم روی دوشم، رفتم جلوی آتش، دستم را گرم کردم، یک تکه بزرگ از کباب کندم، به نیش کشیدم خوردم، دست برای فراری ها تکان دادم گفتم:« راضی به زحمتان نبودم این قدر.»
برگشتم به پشت سرم گفتم:« گردان امام حسن و امام حسین و حضرت رسول. گوش به فرمان من. بدو رو بیایید به سمت کباب.»
هیچ کس آنجا نبود.
توی عمرم اینقدر کباب بریانی نخورده بودم.»
رد خون روی برف-کتاب محمود کاوه/انتشارات روایت فتح