من به نرخ روز نان نمیخورم...
آی عاشقان!
رندی آبرو به باد داده /
عافیت طلب/
آب زیر کاه! /
از دیار بلخ یا حلب/
چه فرق می کند؟! /
گفت: تشنه ای اگر/
چند لحظه یا دقیقه/
چشم خویش را ببند/
فکر کن کنار دجله ای/
یا سپید رود/
یا ارس/
برای تشنه لب/
چه فرق می کند؟/
فکر کن/
که جام جام/
کوزه کوزه/
آب می خوری!/
پیش تر مرو که غرق می شوی!/
گفتم: ای مراد خواب بردگان و آب بردگان! /
به پای خستگان و دل شکستگان مپیچ/
پیش تر مران/
داستان مخوان/
من از این سراب ها و آب ها و خواب ها گذشته ام/
به آسمان/
به ریسمان/
نمی توان نمی توان نمی توان/
تشنه تر شدم!/
.................................................
زاهدی بزرگوار ! /
هفت خط روزگار ! /
رند/
کهنه کار/
جرئت عبور از حوالی اش نکرده هیچ/
یک نفس/
نسیم درد و غم/
پهلوانش از خوشی برآمده/
گرچه خورده/
صد دقیقه پیش ، قوت هفت پهلوان/
هم چنان گرسنه است! /
جای سنگ/
دیگ بسته بر شکم! /
عجب ریاضتی! /
قانع است از جهان/
به باغکی و کاخکی /
و چند رخش آهنین بادپا /
زرد و آبی و بنفش /
یا سفید/
یا به رنگ خون عاشقان! /
چه فرق می کند؟! /
و چند مه جبین /
که حسن صنعشان/
به یادش آورد/
یاد صانع یگانه را ! /
ترک یا عرب/
یا ز هندوان /
چه فرق می کند؟ /
عجب قناعتی! /
آنچه می کند /
با کلاه شرع مهربان! /
عجب عبادتی! اطاعتی! /
گفت: ای جوان! شنیده ام که عاشقی/
گفتم: آری ای بزرگوار! /
اگر خدا کند قبول/
گفت: عشق را در این زمانه خوب می خرند! /
به چیزکی، به میزکی ! /
که بوی صد تنور گرم و تازه می دهد! /
آی عاشق گرسنه! /
فکر کن درست /
با چنین فلاکتی به گرد پای عشق هم نمی رسی!/
عشق ، آب و نان نمی شود! /
عشق را /
به بلخ یا دمشق /
می توان فروخت! /
می توان به آب و نان رسید! /
ناگهان تنور غیرتم زبانه ای کشید /
سوختم/
آن چنان که دود از نهاد من بلند شد! /
سنگ نعره بر سرش زدم/
گفتم: آی! /
کوچک بزرگ! /
ای به نرخ روز خورده نان! /
وای من! /
عشق را چگونه می توان فروخت؟ /
یار را چگونه می توان فروخت؟ /
درد را چگونه می توان؟ /
به آفتاب و ماه و خلقت ستاره و و درخت /
به عشق و آن که آفرید عشق را /
نمی توان نمی توان نمی توان /
خون جگر شدم ! /
..................................................
آی عاشقان!
من به نرخ روز زندگی نمی کنم!
من خدای را به نرخ روز بندگی نمی کنم! /
من به نرخ روز زهر می چشم! /
زهر فقر! /
زخم می خورم! /
درد می کشم! /
من به نرخ روز تازیانه می خورم! /
من به نرخ روز سهم خویش را از این تورم و ورم گرفته ام ولی /
من به نرخ روز زندگی نمی کنم! /
من خدای را به نرخ روز بندگی نمی کنم! /
من به نرخ روز /
نان که هیچ /
آب هم نمی خورم! /
هم چنان که ماه هاشمی تبار من نخورد /
در کویر کربلا /
در بلوغ تشنگی /
در کنار رودخانه فرات.
شاعر: قادر طهماسبی(فرید)
از کتاب "پری شدگان"