سه شنبه ها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان می رفتیم فوتبال. یک روز هندوانه ای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه!
مادر مصطفا گریه نمی کرد. همه فکر می کردند از شوک باشد. دکتر ها به همسرش می گفتند: «کاری کند که به خاطر پسر گریه کند.» چند بار به بهانه روضه ی سید الشهدا و گریزهایی که مداح به مصیبت مادر می زد، همه گفتند کار تمام شد، بغضش ترکید. اما مادر مصطفا یک هفته بود که گریه نمی کرد، باز هم نکرد. معمایی شده بود برای خودش.
مادر مصطفا در تشییع هم که برای مردم صحبت کرد همه گریه کردند. زار زدند. از ته دل سوختند، اما خودش گریه نکرد. برخلاف مادرهای دیگر شهید. و همین بود تا وقتی که رهبری خواستند خدا حافظی کنند. مادر مصطفا به نجوا و با بغضی که صدا را خشدار می کند گفت: آقا من تا امروز برای اینکه دشمن از اشک من شاد نشود، گریه نکردم. حالا هم ... که رهبری فرمودند: چرا؟! نخیر؛ گریه کنید! دشمن غلط می کند. و مادر خیالش که راحت شد، اذن را که گرفت ،بند سد اشک شکست.
****
همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می شود. بی تاب می شود؟ گله ای، حرفی ... اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود. پرسیدند حالا شما چه می کنید؟
به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت : «مصطفای دیگری تربیت می کنم.»