توی اردوگاه چند تا پناهنده داشتیم. یکی از آنها آدم بی قید و بندی بود که با رفتارش همه را اذیت می کرد؛ یک دست پاسور داشت که چند وقت یک بار پاسور بازی می کرد. یک روز وقتی نبود یکی از بچه ها پاسورهایش را پاره کرد. وقتی برگشت و ورق های پاره شده را دید عصبانی شد و به قرآن بی احترامی کرد، چند تا از بچه ها به طرفش رفتند فرار کرد توی اتاق و در را بست. به حاج آقا خبر دادند زود آمد دم در اتاق ایستاد،